... حالا که دانستهای رازی پنهان شده در سایه جملههایی که میخوانی، حالا که نقطهنقطه این کلام را آشکار میکنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایره قسمت، سهم تو را هم از جهان درد دادهاند، رندی هم به جان شیدایت سپردهاند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از ‹‹ ذبیح›› و ‹‹ ارغوان›› آموختم. به روزی بارانی، بارانی... نگفته بودیم ببار، اما میبارید. چنان میبارید تا به استخوانهای برهنه برسد و جانهای لولی را مجموع کند. سرگشته ‹‹حافظیه››، به سنگ مرمر گور... نگاه نینداختم. گفتم با آن گنبدی که بر تو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت کردهاند...