پارسا که معلوم بود انتظار چنین جوابی را از جانب آیلار نداشت با دلخوری که کاملا در چهرهاش مشهود بود و البته باز هم سعی داشت در مقابل آیلار خود را بیتفاوت و سرد نشان دهد رو به او گفت: هر طور که مایلید.
آخرین سفر
با آمدن پرنیا، احساس سرد و خشک شدهاش مجددا با رنگ زیبای عشق رو به گرما و شکوفایی میرفت و این در وجود بیروح و قلب یخزدهاش که دیر زمانی بود واژه عشق جز سرابی از خیالی پوچ و رویایی پوشالی مفهوم دیگری برایش نداشت، نمونه بارز معجزهای بود برای زندگی و شکفتن دوبارهاش
پاداش صبر
سیاوش همچنان حرف میزد و با کلافگی برای ارسطو خط و نشان میکشید، ستایش هم از شدت ترس و استرس دست و پایش را جمع کرده و مثل بید در دلش میلرزید تمام ترسش از این بود که مبادا سیاوش چیزی در مورد ملاقات امروزش با ارسطو بفهمد و برای همیشه اعتمادش را نسبت به او از دست بدهد که ...
آشتی در غربت
اومدم! برگشتم خونه! وقتی میرفتم ته دلم امید ناچیزی به دیدن و پیدا کردن عشقم کیان داشتم اما حالا با یه دنیا پشیمونی و جسمی علیل و خسته برگشتم؛
با حسی مترادف با مرگ. برگشتم اما چه برگشتنی، انگار جسمم خالی از روح و انگیزه بیهدف روی ویلچر جا خوش کرده. از آمدنم به خونه خوشحالم چون برای من آرامترین جای ...