اومدم! برگشتم خونه! وقتی میرفتم ته دلم امید ناچیزی به دیدن و پیدا کردن عشقم کیان داشتم اما حالا با یه دنیا پشیمونی و جسمی علیل و خسته برگشتم؛ با حسی مترادف با مرگ. برگشتم اما چه برگشتنی، انگار جسمم خالی از روح و انگیزه بیهدف روی ویلچر جا خوش کرده. از آمدنم به خونه خوشحالم چون برای من آرامترین جای دنیا اینجاست اما از سربار شدنم به حد مرگ بیزارم. «بابا، مامان منو ببخشید».