سیاوش همچنان حرف میزد و با کلافگی برای ارسطو خط و نشان میکشید، ستایش هم از شدت ترس و استرس دست و پایش را جمع کرده و مثل بید در دلش میلرزید تمام ترسش از این بود که مبادا سیاوش چیزی در مورد ملاقات امروزش با ارسطو بفهمد و برای همیشه اعتمادش را نسبت به او از دست بدهد که باز هم ناخواسته چهره مردانهای ارسطو پیش چشمش ظاهر شد و صدای او در گوشش پیچید که: به شرافتم قسم میخورم که کسی از ملاقات امروز ما با خبر نخواهد شد.