۲۱ رمان
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
مشت بر پوست
سوز سردی میآمد، باد نرم و یخزدهای روی قبرها میوزید. شب پیش گردی از برف روی قبرها و درخچهها نشسته بود. مادر توی مقبره خصوصی روی منقل خاکه زغال خم شده بود و با چشمهای از حال رفته قبرستان را نگاه میکرد که خلوت بود، سوت و کور بود. در دوردست شهر را نگاه میکرد که خلوت بود، سوت و ...
کبوتر توی کوزه
پیرزن پارچه سفید روی سرش میاندازد شادی میکند، برای خودش هلهله میکند و کل میکشد و چند بار با عصا روی کوزه میزند. نویسنده با هر ضربه کوزه را بیشتر به آغوش میکشد و حالش بدتر میشود. دست روی قلبش میگذارد، پیچ و تاب میخورد صدای رعد و برق باران کوزه از دست نویسنده میافتد، میشکند. صحنه تاریک میشود. ...
مربای شیرین
خانم، اجازه! ا.. این... شیشه مربا، درش وا نمیشود. خانم اول خیال کرد که پسرک لوس و بیادبی است که آمده مثلا بامزگی کند، وقتی دید که آدم بامزه اینجوری نمیترسد و نمیلرزد و توی دستش هم شیشه مربایی است، بلند شد و شیشه را از جلال گرفت. خوب در شیشه را نگاه کرد. بهاش ور رفت. دید باز نمیشود. ...
مهمان مامان
توی کوچه جا به جا «سرعتگیر» درست کرده بودند. بالشتکهایی از سطح کوچه بالا آمده بود. امیر فرمان را سفت چسبیده بود. ژیان از سرعتگیرها بالا میرفت، میافتاد پایین، درق و دروق تلق و تلوق صدا میکرد.
ـ خدا کند ماشین مردم نشکند.
بچههای قالیبافخانه
من دلم ور زن و بچهات میسوزه. چند روز هم فرصت میدم، برو هر جوری هست یه چیزی بفروش. بیا پول اینها رو بده. صد تومن به مم جعفر بده بابت پول خرش، چهل تومن هم بده به عبدالله، ده تومن هم بده به من که ازشون رضایت بگیرم. والسلام و نامه تمام.