رمان ایرانی

نخل مراد، تو آبادی‌شان، حسابی پا گرفته بود. بزرگ و بزرگ می‌شد. تنه‌اش کلفت می‌شد و شاخ و برگش زیاد. سبز سبز، شاداب، زمستان و تابستان. با سرما و یخبندان اخت شده بود. هر چند خرما نداشت. عجیب بود مردم آبادی جور دیگری به‌اش نگاه می‌کردند. مثل سرو. پر از افسانه که دهان به دهان می‌گشت، مقدس.

معین
9789645643780
۱۳۸۸
۱۳۲ صفحه
۱۱۲۲ مشاهده
۰ نقل قول
هوشنگ مرادی کرمانی
صفحه نویسنده هوشنگ مرادی کرمانی
۲۱ رمان هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بی‌تاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
دیگر رمان‌های هوشنگ مرادی کرمانی
شما که غریبه نیستید
شما که غریبه نیستید
نازبالش
نازبالش روی نازبالش 5 تا تخم درشت کدو تنبل بود. تخمه‌ها را عین علامت سوال چیده بود اینجوری (؟). تخمه‌فروش نازبالش را روی دو دست گرفته بود ، ایستاده بود کنار خیابان. انتظار می‌کشید آدم خوبی پیدا شود هزار تومان بدهد و یکی از آن تخمه‌ها را بخرد و بخورد.
تنور و داستان‌های دیگر
تنور و داستان‌های دیگر نگاه کن، ببین خودش را به چه روزی انداخته. همه این‌ها از طمع روزگار است. خوب، مرد، می‌گفتی زنی بیاید برایت نان بپزد. حالا دو تا نان هم مزد دستش را می‌دادی، یا تکه‌ای نان بچه‌اش می‌خورد. بهتر از این بود که این بلا را سر خودت بیاوری و از زمین و آسمان خجالت بکشی.
مشت بر پوست
مشت بر پوست سوز سردی می‌آمد، باد نرم و یخ‌زده‌ای روی قبرها می‌وزید. شب پیش گردی از برف روی قبرها و درخچه‌ها نشسته بود. مادر توی مقبره خصوصی روی منقل خاکه زغال خم شده بود و با چشم‌های از حال رفته قبرستان را نگاه می‌کرد که خلوت بود، سوت و کور بود. در دوردست شهر را نگاه می‌کرد که خلوت بود، سوت و ...
قصه‌های مجید
قصه‌های مجید -
مشاهده تمام رمان های هوشنگ مرادی کرمانی
مجموعه‌ها