رمان ایرانی

گمگمه‌های برف

صنوبر حرف‌هایی که راجع به پدرش می‌زدند، می‌شنید و نمی‌شنید. دلش می‌خواست فقط دایی بنشیند و از سیر تا پیاز، هرچه که درباره‌ پدرش می‌داند، تعریف کند. می‌خواست بداند آیا این را که زن دایی می‌گویند حقیقت دارد؟ آیا پدر با دست‌های خود گلو زن دومش را آن قدر فشار داد تا خفه شود؟ اما دایی هرگز چیزی نمی‌گفت نه این که خواسته‌ باشد چیزی را پنهان کند نه نمی‌خواست.

نی
9789641850663
۱۳۸۸
۱۶۸ صفحه
۲۹۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های حسن فرهنگ‌فر
دگمه‌های بی‌رنگ
دگمه‌های بی‌رنگ
گزنه
گزنه یواش یواش آمدم تا کنارش. نگه داشتم. حالا دیگر باران نم‌نم بود. خواستم در ماشین را باز کنم و بروم دستی به گرده‌اش بکشم که خشکم زد. بین پاهایش هیچی نبود. داشتم مات نگاهش می‌کردم که دیدم روده‌ی ورزای بیچاره بیرون آمده و از جای بیضه‌ها آویزان است، خوب که دقت کردم، انتهای دو تا میل‌گرد بود که بتن دورش ریخته ...
چه زود بزرگ شدم
چه زود بزرگ شدم گرگ‌ومیش صبه. مثل سهراب دستمو مشت می‌کنم بزنم به دیوار که جاش بمونه؟ دیگه هیچی آرومم نمی‌کنه. اگر حرف‌های میترا درس باشه، حتم برگشتنی‌ام،‌ اون‌وقت زندگی‌یی رو انتخاب می‌کنم که سرتاسرش تنبیه باشه و زجر. چه می‌دونم، شاید همه‌چی چرت و پرت باشه. میترا می‌گه نباید خیلی جدی به این دنیا نگاه کرد، می‌گه این دنیا تمرینیه واسه اون دنیا. ...
روایت دیگری هم دارد
روایت دیگری هم دارد وقت هواخوری زندان تا ساعت 12 بود. بدون دمپایی، همان دم در حیاط نشسته بودم. همه داشتند راه می‌رفتند. تند، یواش، دو تا دو تا، بعضی‌ها هم تنها قدم می‌زدند. چند نفری هم نشسته بودند و تکیه به دیوار، سیگار می‌کشیدند. دیوار شمالی حیاط، سمت کوه بود و ما گاهی شغالی را می‌دیدیم که مرغی را به دهان گرفته و ...
مشاهده تمام رمان های حسن فرهنگ‌فر
مجموعه‌ها