یواش یواش آمدم تا کنارش. نگه داشتم. حالا دیگر باران نمنم بود. خواستم در ماشین را باز کنم و بروم دستی به گردهاش بکشم که خشکم زد. بین پاهایش هیچی نبود. داشتم مات نگاهش میکردم که دیدم رودهی ورزای بیچاره بیرون آمده و از جای بیضهها آویزان است، خوب که دقت کردم، انتهای دو تا میلگرد بود که بتن دورش ریخته بودند. انگار کمر ورزا خم شده و هر لحظه میخواهد بیفتد...