پاهاش رو گذاشت تو گلدون و گلدون رو پر کرد از خاک. خیلی دلش میخواست جوونه بزنه و شاخ و برگ بده. فکر اینکه یه پرنده بیاد رو شاخه لونه کنه واقعا به وجدش میآورد. فرقی نمیکرد چه پرندهای باشه، حتی اگه کلاغ هم بود، که برا آدما مظهر نکبت و بدبختیه، بازم براش لذت داشت. با همین امیدها و آرزوها بود که پاشو کرد تو گلدون و همون جا موند. آخر همون روز اول بود که با خودش گفت: «مرد حسابی، اینم شد وضع که برا خودت درست کردی؟ پاشو برو زندگیتو بکن.» خودشو احمقی دید که اگه کل زمینو بگردی مثلش پیدا نمیشه. بعضی آدما عالمی دارن براخودشونا! یکی نبود بهش بگه این هم شد آرزو که درخت بشی و چند تا پرنده زپرتی بیان رو شاخههای صابمردهت لونه بسازن!؟ ولی اون اینجوری بود دیگه.