رمان ایرانی

عصب‌کشی

محمدهاشم اکبریانی رمان‌هایی منتشر کرده که اغلب حال ‏و هوایی تجربی داشته‌اند و مخاطبان‌شان نیز او را با این روحیه‌ تجربه‌گرا می‌شناسند. اما جدیدترین رمانِ او، عصب‌کشی، روایی‌ترین و داستان‌گوترین کتابش محسوب می‌شود. اکبریانی در این رمان تلاش کرده تا با محور قرار دادنِ یک شخصیت متفاوت قصه‌ای بسازد که درش حال ‏و هوای اجتماعی در چند فضای متفاوت با این قهرمان گره می‌خورد. اصغر را که شخصیتِ نخست رمان اکبریانی ا‌ست، می‌توان یک کلبی ‌مسلک کامل دانست. او از نوجوانی‌اش تصمیم گرفته لب از هم باز نکند و ساکت بماند. در عین ‌حال هیچ ابایی ندارد از برخوردهای گاه تندی که با او می‌شود. او فقط حرکت می‌کند و مدام در حالِ خوردن است. و همین امر از او یک پرسوناژ خاص ساخته که عمدتاً اطرافیانش را به سرحدِ جنون می‌رساند... اکبریانی در این فرایند تلاش کرده سیرِ مقاومتِ زیستی یک انسان را روایت کند در مقابل وضعیتِ روزمره‌ اجتماعی؛ مقاومتی که فراتر از معناهای سیاسی یا اجتماعی ا‌ست و بیش از هر چیز نشان دارد از روحیه‌ لجباز و تک‌روِ این پسرِ جوان که می‌خواهد در سکوتی مطلق صداهای دیگران را بشنود و خود را بسپرد به دستِ حوادثی که گاه بسیار در قبالش بی‌رحم‏اند. تولدِ یک یاغی...

نشر چرخ
9786007405154
۱۳۹۶
۳۶۸ صفحه
۱۶۳ مشاهده
۰ نقل قول
محمدهاشم اکبریانی
صفحه نویسنده محمدهاشم اکبریانی
۷ رمان Antonio Tabucchi was an Italian writer and academic who taught Portuguese language and literature at the University of Siena, Italy.

Deeply in love with Portugal, he was an expert, critic and translator of the works of the writer Fernando Pessoa from whom he drew the conceptions of saudade, of fiction and of the heteronomouses. Tabucchi was first introduced to Pessoa's works in the 1960s when attending the Sorbonne. He was so charmed that, back in Italy, he attended a ...
دیگر رمان‌های محمدهاشم اکبریانی
کاش به کوچه نمی‌رسیدم
کاش به کوچه نمی‌رسیدم در کلاسی درس می‌دهم که 2 ردیف صندلی دارد و فاصله آن‌ها از هم چیزی نزدیک به یک متر و نیم است. آن روز در حال درس دادن بودم و بچه‌ها ساکت به درس گوش می‌دادند که در، بدون آن‌که کسی اجازه بگیرد، آرام باز شد. ابتدا متوجه باز شدن آن نشدم، اما وقتی که بیشتر از نیمه باز شد، ...
باید بروم
باید بروم داستان من داستان مردی است که باید برود. این را من گفتم، به خودم گفتم. کنار دیوار سیمانی بود که گفتم، شکاف داشت. هوا داغ بود. مارمولک‌ها در شکاف‌ها بودند. عفریته خندید. نه، قهقهه زد. گفتم: بس کن کثافت. ولی قهقهه زد. بلندتر قهقهه زد. مارمولک‌ها ناگهان تکان خوردند، ترسیدند. و من رفتم. و عفریته باز هم قهقهه زد.
چهره مبهم
چهره مبهم تمام جنگل، پسر را به نام خنده‌رو می‌شناختند. مار بالدار به زمین نشست و تبدیل به انسان شد. قرار بود جشن عروسی دو کوه که هر کدام در نقطه‌ای از جنگل بودند، برگزار شود. جشن از ساعاتی قبل شروع شده بود. کوهی که کنار پسر بود گفت: وقتی دیدیم دیر کردی، زنبور را فرستادیم ببینیم کجایی که اومد و گفت ...
آرام‌بخش می‌خواهم
آرام‌بخش می‌خواهم چند روز قبل من و شوهرم تو خونه نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که یهو شوهرم بدون هیچ مقدمه‌ای پرسید: از گذشته‌م خبری داری یا نه؟ گفتم: یه کمی از گذشته‌ات برام تعریف کردی و گفتی که چی بوده و چی نبوده ولی این که یادم مونده باشه چی گفتی، راستش نمی‌دونم. شوهرم گفت: نه، منظورم این نیست ...
مشاهده تمام رمان های محمدهاشم اکبریانی
مجموعه‌ها