رمان ایرانی

باید بروم

داستان من داستان مردی است که باید برود. این را من گفتم، به خودم گفتم. کنار دیوار سیمانی بود که گفتم، شکاف داشت. هوا داغ بود. مارمولک‌ها در شکاف‌ها بودند. عفریته خندید. نه، قهقهه زد. گفتم: بس کن کثافت. ولی قهقهه زد. بلندتر قهقهه زد. مارمولک‌ها ناگهان تکان خوردند، ترسیدند. و من رفتم. و عفریته باز هم قهقهه زد.

چشمه
9789643626143
۱۳۸۹
۱۲۸ صفحه
۴۵۴ مشاهده
۰ نقل قول
محمدهاشم اکبریانی
صفحه نویسنده محمدهاشم اکبریانی
۷ رمان Antonio Tabucchi was an Italian writer and academic who taught Portuguese language and literature at the University of Siena, Italy.

Deeply in love with Portugal, he was an expert, critic and translator of the works of the writer Fernando Pessoa from whom he drew the conceptions of saudade, of fiction and of the heteronomouses. Tabucchi was first introduced to Pessoa's works in the 1960s when attending the Sorbonne. He was so charmed that, back in Italy, he attended a ...
دیگر رمان‌های محمدهاشم اکبریانی
عصب‌کشی
عصب‌کشی محمدهاشم اکبریانی رمان‌هایی منتشر کرده که اغلب حال ‏و هوایی تجربی داشته‌اند و مخاطبان‌شان نیز او را با این روحیه‌ تجربه‌گرا می‌شناسند. اما جدیدترین رمانِ او، عصب‌کشی، روایی‌ترین و داستان‌گوترین کتابش محسوب می‌شود. اکبریانی در این رمان تلاش کرده تا با محور قرار دادنِ یک شخصیت متفاوت قصه‌ای بسازد که درش حال ‏و هوای اجتماعی در چند فضای متفاوت با ...
زندگی همین است
زندگی همین است زندگی همین است یک رمان متفاوت است بین داستان‌های محمدهاشم اکبریانی. رمانی که روایت آن از واهمه‌های یک جسد شروع می‌شود و بسط می‌یابد در تاریخی که توی متن شاهدش هستیم. اکبریانی در آستانه پنجاه سالگی‌اش این رمان را در فضایی سوررئالیستی نوشته است و مخاطبانش را دعوت به درک فضایی کرده که در آن اتفاق‌های عجیب زیادی در حال ...
چهره مبهم
چهره مبهم تمام جنگل، پسر را به نام خنده‌رو می‌شناختند. مار بالدار به زمین نشست و تبدیل به انسان شد. قرار بود جشن عروسی دو کوه که هر کدام در نقطه‌ای از جنگل بودند، برگزار شود. جشن از ساعاتی قبل شروع شده بود. کوهی که کنار پسر بود گفت: وقتی دیدیم دیر کردی، زنبور را فرستادیم ببینیم کجایی که اومد و گفت ...
هذیان
هذیان پاهاش رو گذاشت تو گلدون و گلدون رو پر کرد از خاک. خیلی دلش می‌خواست جوونه بزنه و شاخ و برگ بده. فکر اینکه یه پرنده بیاد رو شاخه لونه کنه واقعا به وجدش می‌آورد. فرقی نمی‌کرد چه پرنده‌ای باشه، حتی اگه کلاغ هم بود، که برا آدما مظهر نکبت و بدبختیه، بازم براش لذت داشت. با همین امیدها و ...
مشاهده تمام رمان های محمدهاشم اکبریانی
مجموعه‌ها