سهراب به آرامی داخل شد. محمدرضا لبه تخت نشست و قنداق اسلحه را روی زمین گذاشت و سر لوله را زیر چانهاش قرار داد. سهراب سر جایش میخکوب شد. پرسید: ‹‹هی هی!... میخوای چی کار کنی؟ آروم باش! این جوری که چیزی حل نمیشه.›› ـ ثابت که میشه ـ چی ثابت میشه؟ به کی ثابت میشه؟ به کیا؟ صدای محمدرضا میلرزید. گفت:‹‹ به اونا. اونا حرف حالیشون نیست.›› سهراب نگاهش به دستهای لرزان محمدرضا بود و انگشتی که روی ماشه قرار گرفته بود. گفت:‹‹ گور پدر اونا! تو هیچ اجباری نداری ثابت کنی. ما که باور میکنیم... من.. برات مهم نیست؟››