از کودکی عاشق تماشای نمایش معرکهگیرها بودم. عاشق زنجیر پاره کردنشان، مار در آوردنشان، میمون رقصاندنشان، اسکناس غیب کردنشان و همه کارهای عجیب و محیرالعقولی که باعث میشد با چشمهایی از حدقه درآمده آن جلو در صف اول تماشاچیها بشینم و تا لحظه آخر هنرنماییشان را تماشا کنم. تماشای معرکه را با آن قد و قواره کوتاه و ریزه میزه هیچگاه از روی شانه تماشاچیها دوست نداشتم، این که یکی دست بگیرد و من پا در قلاب دستها بگذارم و بالا بروم و لرزان و افتان صحنه مات و محو آن جلو را نگاه کنم. نه به هیچوجه. هر طور بود خودم را از لای دست و پایشان میرساندم جلو و زانو به خاک صحنه میزدم و نمایش را صاف و شفاف و بیهیچ واسطهای نگاه میکردم... الان هم همینطوری هستم. هر چی که مینویسم حاصل نگاه خودم است. حاصل زندگی خودم. شما که خبر ندارید. آخر من زندگی کردهام. بدجوری هم زندگی کردهام.