بیفکری
گاهی که بوزینهها از خستگی به خواب میرفتند، ساقه علفهایی کمابیش زیبا و جالب از باغچه کوچک این زن و شوهر سر برمیآورد. قلبها اندکی فرصت ابراز وجود پیدا میکردند. جملاتی از دهانشان میپرید که هر دو را به تعجب وامیداشت. آنها حتی جمله "دوستت درام" را به یکدیگر گفته بودند و او به یادش میآورد که هر آنچه به ...
بیفکری
والا از لحظهای که تصمیم میگرفت به اتاق خواب برود، یعنی حوای ساعت ده شب، تازه آخرین مرحله از جنب و جوشهای متداول شبانهاش را شروع میکرد. تقلاهای او، تا ساعت یازده، یازده و نیم شب طول می کشید و پس از آن بود که هنوز با تردید به این طرف و آن طرف نگاه میانداخت...