قلبم تیر میکشید. چقدر سخته یک سال تمرین فراموش کردن کنی اما فقط، فقط با شنیدن حتی اسمش از زبون دیگری همه کاسه کوزه هات بشکنه! چقدر سخته داد بزنی دوستت ندارم اما اینقدر دوستش داشته باشی که همه دلیل زندگیت باشه! چقدر سخته ایستادن و مقاومت کردن در مقابل احساسی که با همه وجودش تو رو به سمت کسی میکشونه که عقلت میگه نه! دستامو جلوی صورتم گرفتم و چشمهامو بستم و نالهوار زمزمه کردم: خواهش میکنم سارا راحتم بذار، دارم دیوونه میشم! تو رو خدا!