گیج و منگ و سردرگم سرم رو روی زانوهام گذاشتم، چقدر کمرم تیر میکشید، چقدر شکسته بودم! چی میتونستم بگم؟ نمیدونستم به خدا چی باید بگم؟ اصلا چی میشد گفت؟ یاد حرف مهتاب افتادم، یاد حرف مادرش «خدا همیشه یه پله بالاتر از توست» خدای من، تو کجایی؟ این دستای رو به آسمون منو نمیبینی یا وقت نداری و سرت شلوغه که نمیگیریشون؟! آه خدای من، ای کاش فقط یک روز، فقط یک لحظه تنهای تنها مال من بودی! فقط مال من!