رمان ایرانی

عشق اطلسی

رفتند و منو بارون تنها موندیم، چقدر دلم گرفته بود. صدای هیاهوی مردم حاکی از این بود که دارند سریعا به ماشین‌هاشون پناه می‌برند. غرش شدید آسمون دل آدم و می‌لرزوند و وحشت به جون آدم می‌انداخت اما من به این هجوم سنگین دلبسته بودم، چقدر دلم می‌خواست گریه کنم و کردم، چقدر خوب بود، بارون بود و نم اشک گونه‌های خشکم و نمی‌سوزوند و کسی از خیسی گونه‌ام متوجه گریه‌ام نمی‌شد!

پرسمان
9789642835539
۱۳۸۹
۴۵۲ صفحه
۱۵۴۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فرخنده موحدراد
بغض غزل
بغض غزل گیتارو برداشتم، بوی ادکلن سهیل‌رو می‌داد وقتی اون‌رو به دستم گرفتم، حس عجیبی بهم دست داده بود، احساس می‌کردم سهیل روبروم ایستاده و داره بهم لبخند می‌زنه وقتی گیتارو برداشتم، زیرش یک پاکت پیدا کردم، برداشتم و باز کردم، روی یک کاغذ طرح‌دار که طرح کاغذ هم سایه گل رز صورتی بود، با خط خوش خودش نوشته بود: چه آرزوی محالی ...
سایه‌بان نگاهت
سایه‌بان نگاهت خیلی سخته پدر و مادر و خواهر و برادر داشته باشی اما نداشته باشیشون! خیلی زجرآوره یه عشق پشت و پناهت باشه که توی دلت نداریش و از همه بدتر اینه که بین اون همه آدم بی‌معرفت و نامرد روی زمین، خودت و نامردتر و بی‌معرفت‌تر از همه آدمای زمین بدونی!
بی تو مهتاب
بی تو مهتاب گیج و منگ و سردرگم سرم رو روی زانوهام گذاشتم، چقدر کمرم تیر می‌کشید، چقدر شکسته بودم! چی می‌تونستم بگم؟ نمی‌دونستم به خدا چی باید بگم؟ اصلا چی می‌شد گفت؟ یاد حرف مهتاب افتادم، یاد حرف مادرش «خدا همیشه یه پله بالاتر از توست» خدای من، تو کجایی؟ این دستای رو به آسمون منو نمی‌بینی یا وقت نداری و سرت ...
نگار من
نگار من دلش داشت می‌ترکید. بیشتر از آن‌که نگران دلش باشد، نگران غرورش بود! خودش را خوب می‌شناخت می‌توانست بدون دل زندگی کند اما بدون غرورش هرگز! جلوی باز شدن بغضش را نگرفت، حاضر نبود به خاطر مریم همچین بی‌رحمی‌ای در حق خود بکند و بگذار غمباد بگیرد! اگر گریه نمی‌کرد آتش می‌گرفت، می‌سوخت... اما... نمی‌خواست و نباید می‌سوخت باید سرد می‌شد ...
مشاهده تمام رمان های فرخنده موحدراد
مجموعه‌ها