میخوام چشمهامو باز کنم ولی پلکهام خیلی سنگین هستن و توان ایستادگی و باز ماندن ندارند. بالاخره به هزار زحمت چشمهامو باز میکنم. همهجا تاریکه و هیچی نمیبینم ولی نه... داره روشن میشه. آروم آروم پلکهای سنگینم بسته شدن، انگار وزنهای بهشون بسته باشند. نمیدونم چه مدت طول کشیده تا بالاخره تونستم پلکهامو باز کنم. اینبار میتونستم واضحتر از قبل اطرافیانمو ببینم. همهجا سفید بود حتی رنگ دیوار اتاق. صدای ناآشنایی رو میشنیدم...