اسمم نواست. رها شده در دقایق در هم شکستهای بر امواج متلاطم اقیانوس زندگی، مهر محرومیت از حداقل آزادی و حسرت بسی خواستهای کوچک و بزرگ بر پیشانیم نقش بسته است. زندگی، چنان با شتاب به پیش راند که جز خاطرات تلخ و شیرین چیزی برایم باقی نذاشت. برای آیندهام هزاران نقشه داشتم، اما حالا... از سایه خودم هم گریزانم. هیچ کجا جایی ندارم. حتی در کنار نزدیکترین آدمهای زندگیم. سیهروزی با من عجین شده؛ اگر لبخندی بر لبانم نقش بست باید از تعجب شاخ در بیاورم.