سالهای بیکسی
از بالای درخت تنومند گیلاس که تازه به شکوفه نشسته بود به مادرم مینگریستم. داشت تلاش میکرد مرا متقاعد کند هر چه زودتر از درخت پایین بیایم.
مادر در حال کندن گونهاش در حالی که به بالا نگاه میکرد و دستش را در برابر نور خورشید جلوی صورتش گرفته بود گفت: این اداها برای چیه؟ برای اینه که حرفتو به کرسی ...
بیتا
نیمی از زندگی در افسوس ایکاشهای دیروز گذشت و من هر لحظه فقط با دل خوشی آرزوهای فردا سر کردم. میدانم... خوب میدانم تو نیز همچون من لحظهای از یک روز دلگیر اشتباهی کردهای که سالها باز هم مانند من به حسرت آن نشستهای. دل من امروز آنقدر بزرگ شده که مثل دریا پاک است و به راحتی میبخشد و ...
آرام جان
میگویند که آدمها
وقتی در کنار هم زندگی میکنند
زیر یک سقف
اگرچه از دو دنیای متفاوت و دور از هم
و حتی گاهی متضاد
راهی را آغاز کردهاند
اما کمکم شبیه یکدیگر میشوند
و کمابیش خصوصیات یکدیگر را میپذیرند
این یعنی صیقل خوردن آدمها
و اگر دو نفر بدانند از زندگی چه میخواهند
روح و روانشان نیز در کنار هم
صیقل میخورد
و به آرامش میرسد:
آرامشی در روح
آرامشی در جان!
زنجیر عشق
به تو که گفته بودم بیخود دل خوش نکن. او به تنها کسی که نمیاندیشد تویی. او تو را مسخره میکند. اصلا چرا باید به تو فکر کند؟ چرا باید به تو اهمیت دهد؟ آن جوان با سبد گلی به اینجا آمد و گفت اسیر دل شده، اسیر او. خداوندا حتما از او امیدواری دیده که به اینجا آمده. حتما...