شکی نبود که جیمی این نقاشی را یک روز بدون اینکه او متوجه باشد، در باغ دانشگاه از او کشیده است. شهرزاد نگاهی به گیس بافته شدهاش که روی شانهاش افتاده بود، انداخت و آن را با تصویر نقاشی شدهاش مقایسه کرد. به خاطر این شیطنت جیمی بی اختیار لبخند زد.
اوج آسمان
در تمام طول آن روز سیما از برخورد با امید فرار میکرد. روزی که از خانه او بیرون رفته بود، طوری از او متنفر بود که حس میکرد حتی یک لحظه هم نمیخواهد او را ببیند اما امروز دوباره این باورش در هم شکسته بود، دوباره نگاه مهربان امید وجودش را درهم ریخته بود اما دیگر هیچ اعتمادی نسبت به ...
بسامه
بیاختیار سرم را به سینهاش تکیه دادم از احساس خوب امنیت و آرامش پر شدم هر دو دستش را روی گونههایم گذاشت و سرم را بلند کرد چند لحظه به چشمانم خیره شد بعد در حالی که محبت نگاهش وجودم را به آتش کشیده بود، با نوک انگشت آن چند قطره اشک را از روی گونههایم پاک کرد.
شب ستاره
خدا میداند این صورت خندان چقدر دلم را به تب و تاب میانداخت و پرپر میزدم که با او بروم ولی به زور به این کشش درونی غلبه کردم و گفتم:
ـ ببخشید ولی من نمیتونم بیام. اصلا من از کجا به شما اعتماد کنم و پاشم باهاتون بیام وسط کوه و دشت، اون هم نصفه شب؟
ـ از همون جایی که ...