در تمام طول آن روز سیما از برخورد با امید فرار میکرد. روزی که از خانه او بیرون رفته بود، طوری از او متنفر بود که حس میکرد حتی یک لحظه هم نمیخواهد او را ببیند اما امروز دوباره این باورش در هم شکسته بود، دوباره نگاه مهربان امید وجودش را درهم ریخته بود اما دیگر هیچ اعتمادی نسبت به او نداشت. تحمل این را نداشت که یک بار دیگر به امید تکیه کند و دوباره از او لطمه بخورد. احساس میکرد امید مردی نیست که یک عمر در کنار او بماند و پشتش را خالی نکند. مطمئن بود اگر این بار هم به خانه برگردد و همه چیز را فراموش کند، دیر یا زود درد فرزند نداشتن امید را دوباره از او دور خواهد کرد.