رمان ایرانی

مثل دریا مثل موج

ارژنگ پشت یکی از کارگاه‌ها به زمین نشست،‌ درخت نارون بلندی تکیه داد و به فکر فرو رفت. سعی داشت اطلاعات جدیدی را که به دست آورده بود یکبار دیگر در ذهنش مرور کند تا چیزی را فراموش نکند، ولی بی اختیار ذهنش مشغول نوشین می‌شد و نمی‌توانست روی موضوعات دیگر تمرکز کند. یک لحظه چشمانش را بست و قیافه ملوس و خواستنی او را در ذهن تجسم کرد با چشمانی آبی درشتی که شوق زندگی در آنها می‌درخشید ارژنگ احساس بیچارگی می‌کرد ، از خودش پرسید...

آرینا
9786009271764
۱۳۹۲
۸۴۰ صفحه
۸۰۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فرناز نخعی
طلوع سپیده
طلوع سپیده
اوج آسمان
اوج آسمان در تمام طول آن روز سیما از برخورد با امید فرار می‌کرد. روزی که از خانه او بیرون رفته بود، طوری از او متنفر بود که حس می‌کرد حتی یک لحظه هم نمی‌خواهد او را ببیند اما امروز دوباره این باورش در هم شکسته بود، دوباره نگاه مهربان امید وجودش را درهم ریخته بود اما دیگر هیچ اعتمادی نسبت به ...
بسامه
بسامه بی‌اختیار سرم را به سینه‌اش تکیه دادم از احساس خوب امنیت و آرامش پر شدم هر دو دستش را روی گونه‌هایم گذاشت و سرم را بلند کرد چند لحظه به چشمانم خیره شد بعد در حالی که محبت نگاهش وجودم را به آتش کشیده بود، با نوک انگشت آن چند قطره اشک را از روی گونه‌هایم پاک کرد.
آن سوی مرز عشق
آن سوی مرز عشق شکی نبود که جیمی این نقاشی را یک روز بدون اینکه او متوجه باشد، در باغ دانشگاه از او کشیده است. شهرزاد نگاهی به گیس بافته شده‌اش که روی شانه‌اش افتاده بود، انداخت و آن را با تصویر نقاشی شده‌اش مقایسه کرد. به خاطر این شیطنت جیمی بی اختیار لبخند زد.
مشاهده تمام رمان های فرناز نخعی
مجموعه‌ها