ارژنگ پشت یکی از کارگاهها به زمین نشست، درخت نارون بلندی تکیه داد و به فکر فرو رفت. سعی داشت اطلاعات جدیدی را که به دست آورده بود یکبار دیگر در ذهنش مرور کند تا چیزی را فراموش نکند، ولی بی اختیار ذهنش مشغول نوشین میشد و نمیتوانست روی موضوعات دیگر تمرکز کند. یک لحظه چشمانش را بست و قیافه ملوس و خواستنی او را در ذهن تجسم کرد با چشمانی آبی درشتی که شوق زندگی در آنها میدرخشید ارژنگ احساس بیچارگی میکرد ، از خودش پرسید...