هر دومان را با هم مدرسه گذاشتند. داود یک هفت هشت ماهی از من کوچکتر بود، اما با هم گذاشتنمان مدرسه. تنها قصه من این بود که مدرسههامان از هم سواست. اما عصر که میشد یا من میرفتم خانه آنها یا او میآمد خانه ما. مشقها را تند و تند یکجوری سرهم میکردیم، بعد میزدیم توی کوچه. با بچههای دیگر زیاد اخت نبودیم...