رمان نوجوان

مامان بیتای ناتمام

نه ثانیه بعد دستگیره‌ی در اتاقم چرخید. باران، صدای پا، صدای ضربه‌های ساعت و سنگینی خودم. پنجره‌ی اتاق به بهانه‌ی گرم بودن هوا باز شد. صدای فندک شنیدم و بوی دود سیگار در اتاق پیچید. چشم‌هایم باز نمی‌شد. زور می‌زدم اما نمی‌توانستم. سیزده دقیقه بعد هیکل سایه‌ای آمد طرف من، ایستاد کنار تخت و هشت ثانیه زل زد به من. بعد بالش را از زیر سرم کشید و گذاشت روی صورتم. نفس کشیدن سخت شد. اما سایه با همه‌ی سنگینی‌اش نشست روی بالش. نمی‌توانستم نفس بکشم. شروع کردم به دست و پا زدن. بی‌فایده بود. جیغ کشیدم. صدایم به هیچ‌جا نرفت...

قطره
9786001192425
۱۳۹۰
۱۴۸ صفحه
۳۵۰ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های عبدالمجید نجفی
مترسک‌ها ایستاده می‌خوابند (مجموعه داستان کوتاه)
مترسک‌ها ایستاده می‌خوابند (مجموعه داستان کوتاه) جنگنده‌ها هفت تا بودند. از شکاف دیوار پت و پهن قدیمی شیرجه زدند. هدف سر ده ساله من بود که «قاسم سلمونی» با ماشین نمره 2 شکل طالبی در آورده بود. تا از کوچه پاییز پرواز کنم به طرف خانه سر رسیدند و هفت نقطه سرم را جابه‌جا نیش زدند. تا من باشم چوب توی لانه زنبورهای شورشی نکنم.
با جام‌های شوکران
با جام‌های شوکران سعید پیراهن ورزشی پوشیده بود و از چشم راستش خون می‌آمد، اما بی‌توجه به اطراف سرگرم مسگری بود، برای او و مارال. به انتهای بازار رسید و سوار ماشن‌های کمپرسی شد. قیافه‌های مردان دستار بر سر زن‌ها و بچه‌هایی که به نظاره ایستاده بودند، کش می‌آمد. باد خنکی می‌وزید. پرچم‌ها در اهتزاز بودند و چفیه‌ها در باد می‌رقصیدند. از خوزستان ...
هدف بامداد مقابل
هدف بامداد مقابل دست در دست سوری از آنجا دور شد. مه صبح‌گاهی رقیق‌تر شده بود. پله‌پله از پله‌های ابری بالا رفتند. لحظه‌ای مکث کرد. سر برگرداند و در آن پایین مردی را بسته به تیر چوبی دید که با گلوله‌ 7 سرباز از پای درآمده بود. با وجود این تیر خلاص هم به شقیقه‌اش شلیک شده بود. بیا برویم دلاور! همه چیز ...
مهتاج
مهتاج نگاهش روی تک تک قیافه‌های حاضران سر خورد. به عروس برگشت و توری را بالا زد. ناگهان از آنچه دید نعره‌ای از ته دل کشید. ثریا با صورتی سوخته و با چشم‌های مهتاج داشت او را نگاه می‌کرد. گردنبندی از جنس آذرخش به گردن داشت و هنوز هم شعله‌های کوچک آتش، شکل شکوفه‌های ابتدای بهار در حال سوختن بود...
مشاهده تمام رمان های عبدالمجید نجفی
مجموعه‌ها