دست در دست سوری از آنجا دور شد. مه صبحگاهی رقیقتر شده بود. پلهپله از پلههای ابری بالا رفتند. لحظهای مکث کرد. سر برگرداند و در آن پایین مردی را بسته به تیر چوبی دید که با گلوله 7 سرباز از پای درآمده بود. با وجود این تیر خلاص هم به شقیقهاش شلیک شده بود. بیا برویم دلاور! همه چیز تمام شد... صدای سوری مثل نسیم بهار بود و پسر عطرآگینش با چشمهای باز به دنیا نگاه میکرد و گاه کودکانه میخندید.