رمان ایرانی

با جام‌های شوکران

سعید پیراهن ورزشی پوشیده بود و از چشم راستش خون می‌آمد، اما بی‌توجه به اطراف سرگرم مسگری بود، برای او و مارال. به انتهای بازار رسید و سوار ماشن‌های کمپرسی شد. قیافه‌های مردان دستار بر سر زن‌ها و بچه‌هایی که به نظاره ایستاده بودند، کش می‌آمد. باد خنکی می‌وزید. پرچم‌ها در اهتزاز بودند و چفیه‌ها در باد می‌رقصیدند. از خوزستان رسته بودند، از گرمای پنجاه درجه بالای صفر، از پشه‌های خون‌آشام، و حالا به دره‌های سرسبز و ارتفاعات زیبا رسیده بودند. خورشید نور خود را از لا به لای شاخه‌ها بر کف جنگل می‌پاشید، اما همه مسگرهای جهان، توی سر او ظرف‌های مسی می‌ساختند. هوای بوی جنگل می‌داد، بوی نم و بوی برگ‌ها و سرخس‌های خیس. کیلومترها از مرز رد شده و در خاک عراق پیش رفته بودند. بچه‌ها در پشت کمپرسی‌ها غوغا می‌کردند. و او کرخت نشسته و پشت به دیواره آهنی داده بود. از کنار پای کسی، نصف صورت سعید را می‌دید و مسگرها دست‌بردار نبودند...

9786009303243
۱۳۹۲
۲۴۰ صفحه
۲۸۶ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های عبدالمجید نجفی
مامان بیتای ناتمام
مامان بیتای ناتمام نه ثانیه بعد دستگیره‌ی در اتاقم چرخید. باران، صدای پا، صدای ضربه‌های ساعت و سنگینی خودم. پنجره‌ی اتاق به بهانه‌ی گرم بودن هوا باز شد. صدای فندک شنیدم و بوی دود سیگار در اتاق پیچید. چشم‌هایم باز نمی‌شد. زور می‌زدم اما نمی‌توانستم. سیزده دقیقه بعد هیکل سایه‌ای آمد طرف من، ایستاد کنار تخت و هشت ثانیه زل زد به من. بعد ...
هدف بامداد مقابل
هدف بامداد مقابل دست در دست سوری از آنجا دور شد. مه صبح‌گاهی رقیق‌تر شده بود. پله‌پله از پله‌های ابری بالا رفتند. لحظه‌ای مکث کرد. سر برگرداند و در آن پایین مردی را بسته به تیر چوبی دید که با گلوله‌ 7 سرباز از پای درآمده بود. با وجود این تیر خلاص هم به شقیقه‌اش شلیک شده بود. بیا برویم دلاور! همه چیز ...
مترسک‌ها ایستاده می‌خوابند (مجموعه داستان کوتاه)
مترسک‌ها ایستاده می‌خوابند (مجموعه داستان کوتاه) جنگنده‌ها هفت تا بودند. از شکاف دیوار پت و پهن قدیمی شیرجه زدند. هدف سر ده ساله من بود که «قاسم سلمونی» با ماشین نمره 2 شکل طالبی در آورده بود. تا از کوچه پاییز پرواز کنم به طرف خانه سر رسیدند و هفت نقطه سرم را جابه‌جا نیش زدند. تا من باشم چوب توی لانه زنبورهای شورشی نکنم.
مهتاج
مهتاج نگاهش روی تک تک قیافه‌های حاضران سر خورد. به عروس برگشت و توری را بالا زد. ناگهان از آنچه دید نعره‌ای از ته دل کشید. ثریا با صورتی سوخته و با چشم‌های مهتاج داشت او را نگاه می‌کرد. گردنبندی از جنس آذرخش به گردن داشت و هنوز هم شعله‌های کوچک آتش، شکل شکوفه‌های ابتدای بهار در حال سوختن بود...
مشاهده تمام رمان های عبدالمجید نجفی
مجموعه‌ها