سعید پیراهن ورزشی پوشیده بود و از چشم راستش خون میآمد، اما بیتوجه به اطراف سرگرم مسگری بود، برای او و مارال. به انتهای بازار رسید و سوار ماشنهای کمپرسی شد. قیافههای مردان دستار بر سر زنها و بچههایی که به نظاره ایستاده بودند، کش میآمد. باد خنکی میوزید. پرچمها در اهتزاز بودند و چفیهها در باد میرقصیدند. از خوزستان رسته بودند، از گرمای پنجاه درجه بالای صفر، از پشههای خونآشام، و حالا به درههای سرسبز و ارتفاعات زیبا رسیده بودند. خورشید نور خود را از لا به لای شاخهها بر کف جنگل میپاشید، اما همه مسگرهای جهان، توی سر او ظرفهای مسی میساختند. هوای بوی جنگل میداد، بوی نم و بوی برگها و سرخسهای خیس. کیلومترها از مرز رد شده و در خاک عراق پیش رفته بودند. بچهها در پشت کمپرسیها غوغا میکردند. و او کرخت نشسته و پشت به دیواره آهنی داده بود. از کنار پای کسی، نصف صورت سعید را میدید و مسگرها دستبردار نبودند...