زمانی که فرشته وارد زندگیمان شد، با خود اندیشیدم که دیوی وارد حریم ما شده، اما با گذشت زمان متوجه آن شدم که فرشته واقعا فرشته است. الان که به گذشته نگاه میکنم زندگیم سرتاسر، دستخوش حوادث بوده است. چرا روزگار چنین سر ناسازگاری با من داشته است.
بیوفا
شبیه نسیمی، نه! بادی که از راه میرسد،
و کنار میزند خاکستری را،
که پنهان کرده آتش را،
از راه رسید... وقتی که زمانش نبود!
پایان هر چیز،
همیشه خوب تمام نمیشود،
اما اینبار شده بود... خیلی هم خوب شده بود.
شبه برهم زدن بازی کودکان است،
او، با آمدنش جرزنی کرد و درهم ریخت،
هرآنچه با نبودنش شکل گرفته ...
همدم خاطرهها
یک بند سیگار کشیدنهاش، شبها دیر اومدنهاش، ریخت و پاشهاش، دختر بازیها و بیقید بودن به وضع خانواده و تازه ضعیف شدن هیکلش و گاهی حالت غیرطبیعی و حرکاتش که داد میزد یه کوفت و زهرماری هم مصرف میکنه، امان فکریم رو بریده بود.
انعکاس
همانند کوهستان، محکم و استوار زندگی همان حکم را دارد: به تو چیزی را پس میدهد که از تو گرفته است...
همچون انعکاس صدای ما در میان کوهها و این یک اتفاق نیست همه اینها، تمام و کمال و بدون کم و کاست بازگشت وجود ما هستند. اگر قبول میکردم که شنیدن حقیقت تلخ اگرچه آزاردهنده، بهتر بود از دروغی که ...
غریبه آشنا
راست میگفت؟ یعنی ایلیا داره ازدواج میکنه؟ اونم به همین سادگی؟ پس کجا رفت آن همه اشتیاق و علاقه؟ کجاست آن حرفها و آینده قشنگ؟ چطور میتونه از من و بچهای که آنقدر در حفظش اصرار کرده بود بگذرد و اجازه دهد هرچه که لایق خودشان بود به من بگویند؟ آیا حق من این بود؟ من که آویزانش نشده بودم، ...
پارسا
کمکم نوای آهنگ، محیط را گرم کرد. اغلب پدر و مادرها نشستند و جوانها کمکم جفت رقصشان را پیدا کرده و رقص شروع شد. شهره که از اول شب خودش را به پارسا چسبانده بود، دست او را گرفت و جزو اولین زوج رقصنده بودند. پارسا ظاهرا با شهره بود ولی همهی حواسش با نگرانی به سمت رویا بود، از ...