آخ، این نکته بسیار اهمیت داشت! چه شده بود که دخترش نمیخواست با او دیگر در زیر یک بام زندگی کند؟ آیا شیرین هم از زشتی او در عذاب بود؟ دلش میخواست اشک بریزد، با چه تمسخری در محکمه به متهمینی که اشک میریختند مینگریست. حالا میفهمید که چقدر آدم راحت میشود، کاش میتوانست چشمانش را تر کند. آیا اشتباه نکرده بود؟ آیا زندگی، حتی زندگی خوشبخت دخترش، به این زجرها نمیارزید؟