غروبهای غریب
دامون عصبی روی میز کوبید: ـ وای، بسه دیگه! به خدا زشته! برای ما که ادعامون میشه روشنفکریم و تو قرن بیستم زندگی میکنیم زشته! همش دروغ و چاپلوسی، که چه بشه؟ به کجا برسیم؟...
تویی در آسمان قلبم
دردهای من، جامعه نیستند تا زتن درآورم
چامه و چکام نیستند تا رنای جان برآورم
دردهای من نگفتنی دردهای من نگفتنی است
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که کفهایشان درد میکند
پاییز عریان
دهل
برف وقتی رو چتر سنگینی میکنه و چترها رو خیس میکنه مرثیهاس، اما وقتی کف دست تو بالا میگیری و چند دونه برف تالاپ میافته کف دستت سردی برف بهت نشاط میده، اون وقت دیگه مرثیه نیست، تالاپ تالاپ برف روی چتر برات میشه ترانه، یه ترانه که هم سرده و هم گرم. سردش مال آدمای بیاحساس و گرمیش مال ...