شاپرکها هم میگریند
به من نگاه کن
من همان شاپرکم
که با نگاهت
تب و شرر زند
ز تار من به پود تو
شبگرد خیال
ـ همه چیز از اون شب بارونی شروع شد، یادته توی حیاط خونه ما زیر بارون وایساده بودی؟ آخرشم با هم دعوامون شد. من اون شب داشتم از پشت پنجره نگاه میکردم که ببینم توی حیاط داری چیکار میکنی، یعنی منتظر بودم یه آتو ازت بگیرم تا دستآویزی دستم بیفته و سر به سرت بذارم. وقتی دیدم با اون لباس ...