صدای زوزه باد شباهتی به نجوا نداشت اما وزش بیامانش او را تشویق میکرد تا به یاد دوران خوب کودکی، دغدغههایش را به باد بسپارد تا با خود ببرد. همیشه در ذهنش زندگی را به باد تشبیه میکرد و اعتقادش بر این بود خود را به دست باد بسپرد...
ماهک
غروب بود. یکی از همان غروبهای دلگیر که هر چند یکبار همچون بختک، سنگینیاش را بر قلب رامش میانداخت و راه نفسش را میبست.
باز هم از دست این دنیا و مردمش دلسوخته بود. آنقدر که اگر آب همه اقیانوسها را هم بر قلبش میریختند دلش خنک نمیشد.
پنجره را باز کرد و به آسمان چشم دوخت. دوست داشت دلتنگی خود را ...
پاییز عریان
غروبهای غریب
دامون عصبی روی میز کوبید: ـ وای، بسه دیگه! به خدا زشته! برای ما که ادعامون میشه روشنفکریم و تو قرن بیستم زندگی میکنیم زشته! همش دروغ و چاپلوسی، که چه بشه؟ به کجا برسیم؟...
شاهپرکها هم میگریند
ماهک
غروب بود. یکی از همان غروبهای دلگیر که هر چند یکبار همچون بختک، سنگینیاش را بر قلب رامش میانداخت و راه نفسش را میبست.
باز هم از دست این دنیا و مردمش دلسوخته بود. آنقدر که اگر آب همه اقیانوسها را هم بر قلبش میریختند دلش خنک نمیشد.
پنجره را باز کرد و به آسمان چشم دوخت. دوست داشت دلتنگی خود را ...