ـ همه چیز از اون شب بارونی شروع شد، یادته توی حیاط خونه ما زیر بارون وایساده بودی؟ آخرشم با هم دعوامون شد. من اون شب داشتم از پشت پنجره نگاه میکردم که ببینم توی حیاط داری چیکار میکنی، یعنی منتظر بودم یه آتو ازت بگیرم تا دستآویزی دستم بیفته و سر به سرت بذارم. وقتی دیدم با اون لباس بنفش مخملی زیر بارون میرقصی و موهات به شکل قشنگی به صورت و گردنت چسبیده، یهو یه حالی شدم، دلم فرو ریخت، درست مثل همون موقع که شهرزاد رو دیدم و عاشقش شدم، اولش نخواستم باور کنم، اما هر بار که میدیدمت این احساس بیشتر در من شکل میگرفت و به دو سه ماه نکشید که حسابی توی دلم جا گرفتی. توی این مدت همیشه حواسم بهت بود و تمام رفت و آمداتو زیر نظر داشتم...