جورجو چشمانش را پاک کرد تا پسربچه متوجه نشود گریه کرده است. به این خاطر هم بود که هر بار آن پسربچه به آن خانه ویرانه پا میگذاشت بیمار خیالش کمی آسوده میشد، بله همان پسربچه خوشگل و تندرست و چابک، با 2 چشم درشت و سیاه که انگار با ذوق و شوقی درونی میدرخشیدند و با موهای فرفری و گرد و خاک گرفته که به پشم برهها در فصل بهار شبیه بود.