شاهزاده رویاها
همان شب ساقی قبل از رفتن دستم را فشرد و گفت: فکر میکنی آمادگی ازدواج رو داشته باشی؟ نمیدانم چرا ناگهان و بدون مقدمه این موضوع را پیش کشیده بود. شاید به خیال خود قصد داشت به حیرانی و سرگشتگی من در آستانه بیست و چهار سالگی پایان ببخشد و هوای تازهای را به سر من بیندازد تا بلکه برای ...
کسی پشت سرم آب نریخت
با دیدن جمعیتی که جلوی مدرسه جمع شده بود از سرعت گامهایم کم شد. این همه شلوغی برای چه بود؟ بعضی از بچهها با رنگهای پریده جیغ میکشیدند. دلم ریخت. دوان دوان خودم را به جمعیت رساندم. به هر زحمتی بود از میان جمعیتی که حلقه زده بودند خودم را رد کردم. با دیدن الهام که با طنابی بر گردن ...
راز بقا (به تلخی زهر 4 و 5 )
خودش هم نمیدانست بر مبنای کدام دلیل و منطق مستدل و امیدبخشی یک همچین قولی به او میداد، اما آن لحظه که در مسیر تندباد حوادث منحوس و تلخ زندگی محنتبار و در جدالی نابرابر خود را یکه و تنها میدید، ناگزیر بود تا با کلامی قطعی و اطمینان بخش، علیرغم تمام آشفتگیها و نابسامانیهای خیال، پا به عرصه تلاش ...
از عشق گریزانم
زکی! زده بود دمار از روزگار ماشین من درآورده بود و یه خسارت چند میلیونی گذاشته بود روی دستم، تازه دو قورت و نیمش باقی بود.
ماموریتش تموم شده بود. دیگه باید میرفت. با این کارش بهقدر کافی تونسته بود حال منو جا بیاره. پس دیگه واسه چی بمونه و خودشو مضحکهی دست عام کنه؟
وقتی داشت میرفت، بدون اینکه یه ...