مجید فقط یک فکر در سر داشت، میخواست به اوج قلهها برسد. از بوی نم خانهشان، از خواهر و برادرهای پاپتیاش و از سفرهای که تقریبا همیشه خالی بود نفرت داشت. مادربزرگش، جونجون، به او گفته بود: ننه، باشه یه روزی که شابشی، وزیر بشی، وکیل بشی، از بزرگون بشی. و مجید باور کرد. به اوج قله رسید، سلطان بی تاج و تختی که بر زمین و زمان فرمانروایی میکرد... اما گدازههای سوزان آتشفشانش هستی او و هر آنکه را کنارش بود به خاکستر نشاند. غافل از قلب دیوانه و عاشق کسی که حتی نالههای سوزان و اشکهای گرمش، مانع پرواز مجید نشد. با درد گفت: بس است دیگر، برگردیم. به سادگی گفت: نمیتوانم. تو برو. و دیری نپایید که همه رهایش کردند، با تو رفتم، بی تو باز آمدم.