بالهای هواپیما در آتش میسوختند و شعلههای سوزان لحظه به لحظه به من نزدیکتر میشدند. من با چشمانی بسته و از میان دودی غلیظ و سیاهرنگ دیوانهوار دستم را به سویش دراز کردم. تنها او بود که میتوانست مرا از این جهنم سوزان بیرون بکشد؛ قهرمان زندگی من، ناجی من. اما صندلی خالی چیز دیگری میگفت. او رفته بود. در فاصلهای دور دیدمش، نقطهای امن، دور از دود و آتش. باید میدانستم. میدانستم که همانجا نقطه آغازین فاصله گرفتنهاست. من از این فاصلهها نفرت داشتم.