خانه خالی است. هر یک از اهالی خانه به دنبال کارهای روزانهشان رفتهاند، به جز من که امروز هم سردرد را بهانه کرده، از رفتن به مدرسه طفره رفتهام. بیبی شهربانو، خدمتکار قدیمی، دایه مامان، دلسوز تکتک افراد خانواده، آخرین نفری است که از خانه بیرون میرود. بیبی پیش از رفتن پشت پنجره اتاقم میآید و با دسته کلید به شیشه میزند...