احساساتی عمیق و سر به طغیانی در من بنای جوشیدن گذاشت.مطمئن بودم پس از سالها سرما و برودت در کنج قلبم احساس گرما و حرارت میکنم. خون گرمی بدنم را داغ میکرد، آنچنان که در عطش حس مرموزی میسوختم. به چشمانش زل زدم. دریای عظیمی از عشق و محبت در چشمانش به طوفان افتاده و تا ساحل نگاهم پیش میآمد. شط طوفانی نگاهش غرقم میکرد و من آنقدر شیرین جان میباختم که ابایی از مردن نداشتم. طعم شور و تلخ عشق را زیر زبانم احساس میکردم و میدانستم که هیچوقت نسبت به هیچکس چنین احساسی نداشتهام! طعم تلخی که هرگز شهد و شیرینی به کام محتاجانش نمیریخته و این از معجزه عشق بود.