یوسف مغرورانه بادی به غبغب انداخت و برخاست و بیرون رفت و به آسمان نگاه کرد. همانطور که میخندید، آرام گفت: ای آسمان آبی و شما ای ستارههای شبهای تنهایی و مونس و غمخوار من، امروز روز بزرگیه که یاران من با افتخار و حسرت با نقشه و سیاست من از برهوت گذشتن و تو ای آسمان این لحظه رو در تاریخ نگاهت به زمین برهوت ثبت کن و این حق رو به تو میدم که به من افتخار کنی. یوسف به خود آمد، آهی کشید و گفت...