طرلان
شش سال بود که داشت زجر میکشید، خودش را شکنجه میکرد. هر شب مشت محکمی به روی خواستههای دلش که فریاد زنان خورشید را از او طلب میکرد میکوفت و صدایش در نمیآمد. برای اینکه نمیخواست شاهد بر هم شکستن باورها و غروب خورشیدش باشد و اکنون با ناباوری داور را میدید که از گرد راه نرسیده میخواهد رازی را ...
1 بار دیگر با احساس
«حتی اگر زبان عشق را به دو نیم کنی، تا لال شود، نگاه گویاتر و رساتر از آن، با فریادهایش، ماهیت آن را آشکار خواهد ساخت.»
«اشکهایم به روی لبانم نشست و به همراه آن خندید.»
«پس هنوز دوستم دارد و نتوانسته پا به روی احساس خود بگذارد و مهرم را از دل بیرون کند.»