هر دو از دیدن هم یکه خوردند و هر دو حرکت قلبشان را که درون سینه به تلاطم افتاد، حس کردند. آرزوی قلبیشان در لحظهای برآورده میشد که انتظارش را نداشتند زبان نگاه گویا بود و زبان بیان قاصر. با وجود این که هنوز خودشان به باور احساسشان به هم نرسیده بودند، قلبشان همراه با رگ و پی وجودشان، آن را باور داشت و نه امیروالا با گریز، قادر به کشتن آن میشد، نه آوا تلاشی برای مبارزه و نابودی این احساس میکرد.