سپیدهدم انتظار
گلین خاتون به بوتههای گل سرخ در باغچه کوچک خانه چشم دوخت. چه آرزوهایی را درست زیر همین بوتهها چال کرده بود. اتاقها پر از بوی نفسهای جوانیاش بود. چه سالهایی که در همین خانه و در همین اتاق جوانی میکرد و شور و اشتیاق عشق، لبخند زندگی را بر روی لبانش مینشاند.
مرا دوباره بخوان
احساس بی حسی و بی وزنی وجودم را فراگرفت. نه قلبم با تپشهای تند صدایش میزد و نه شور و شوقی از خود نشان میداد .
درخت نیمه عریان آرزوهایم آخرین تکان را به خود داد تا چند برگ زرد و خشک باقی مانده بر روی شاخههایش نیز فرو ریزند و در بیداد زمان لگدمال شوند.
با ثریا تا ثریا
با تو هستم تا همیشه
به جای پاسخ سلامم، نگاه یخزده و منجمدش را به صورتم دوخت و هیچ نگفت. هزاران حرف ناگفته، هزاران سوال بیجواب بر لبانم یخ زد و خشکید. داشت در پیچ خیابان ناپدید میشد. دیگر دلم طاقت نیاورد که این فرصت پیش آمده را از دست بدهم. فریادهایی که ظرف دو سال گذشته، از وجودم برمیخاست و قبل از اوج در ...