آنجا که عشق همراه یک طوفان به بلندای آسمان میرود و چون ریگهای روان به همه جا مینشیند، قصهای آغاز میشود. قصهای که در تنگترین و داغترین قفس تعصب اسیر و بیمار است. گرچه باد بوی گلهای محمدی را با خود دارد، گرچه خاک زبان یکرنگی و صداقت است، گرچه آسمان پاک و گسترده است. اما این هنگام که در هر کدام جای خالی امید پیداست، به کجا میتواند بگریزد؟ و آیا در میان این تاریکی که هر طلوع و غروب با زبان غم آغاز میشود، میتواند شاهد طنین دلانگیز فرشتهای از آسمان مهر باشد و او را به خود بخواند؟ آیا با مرهم صدایش میتواند صد زخم را درمان کرده، دست لطفش موی پریشان را شانه زند؟ کنون ای آشنا با دل، با کوله باری که بر شانه نحیفاش سنگینی میکند بسویت آمده، او را بپذیر تا در طولانیترین راهها، مرید مکتب محبت تو باشد.