... برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. جمعی بچه، پسربچههای همان سن و سال سریال دیدنهایمان نشسته بودند، مبهوت و مجذوب تصویر، دهانها نیمهباز و چشمها مشتاق، و گاهی هم یکیشان رو به کنار دستی میکرد و چیزی را با اشاره انگشت روی پرده نشان میداد، و حالا موسیقی مهیج سریال، جوری که در فاصلهای دور، از پشت درهای بسته سالن انتظار به گوش برسد، در فضا بود، و در این لحظه انگار که بهطور محوی باز آن احساس جادوئی بچه بودن و در حضور یک سریال قدیمی، در جمع عاشقان سریال نشستن به من دست داد، غرقه در لذتی کودکانه. مثل وقتی که در راههای روشنائی صبح زود به طرف آبتنی رودخانه میرفتیم...