چرا مادرم اینقدر اسرار داشت ما منزوی زندگی کنیم، هیچکس را نشناسیم، هیچجا نرویم؟ ما مثل آن سهتا میمون بودیم. کور و کر و لال نسبت به دنیا و در خود مغرور و زودرنجمان گیر افتاده بودیم. تنها ارتباط ما با دنیای بیرون، سفر هر ماهه ما به سنت کلاین بود. مادرم خیلی جدی مرا از بین جادههای غبار گرفته آنجا عبور میداد و ما لباسهای چروک تریکو، پولیورهای دستدوم، کتهای از مد افتاده، لباس زیر و لباس خوابها را چنان روی هم روی هم امتحان میکردیم انگار که برای جشن بالماسکه باشد.