دیگر چیزی نمانده بود. بایست منتظر میماند. صبحها زنبیل برمیداشت و به پارک میرفت. ترکش نمیشد؛ زمستان و تابستان کارش همین بود. توی پارک اول روی نیمکت مینشست خستگی درکند بعد دست توی زنبیلش میکرد، بافتنی نیمه کارهاش را درمیآورد و شروع میکرد به بافتن. فقط هم آستین میبافت. میبافت و میبافت و این تمامی نداشت. پیش از رفتن هم تکهای نان از زنبیلش درمیآورد، ریز ریز میکرد و به استخری که پیش پایش بود میریخت.