دلش داشت میترکید. بیشتر از آنکه نگران دلش باشد، نگران غرورش بود! خودش را خوب میشناخت میتوانست بدون دل زندگی کند اما بدون غرورش هرگز! جلوی باز شدن بغضش را نگرفت، حاضر نبود به خاطر مریم همچین بیرحمیای در حق خود بکند و بگذار غمباد بگیرد! اگر گریه نمیکرد آتش میگرفت، میسوخت... اما... نمیخواست و نباید میسوخت باید سرد میشد و یخ میزد و دل میکند، این عاقلانهترین راه بود!