ول کنید اسب مرا
نگاه ماهرخ به چهرهام توی آینه دوخته شده بود. کنارش زانو زدم. توی آینه به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: نگاه تو، مرا خلع سلاح کرده دختر. کف دستم را زیر چانهاش گذاشتم و سرش را بالا آوردم. گونههاش از شرم مثل آتش کنده اجاق، سرخ و گداخته شده بود. چاقو را از جیب کتم بیرون آوردم. برق تیغه چاقو ...
مرغی که مانند پنگوئن راه میرفت و قهقهه میزد
من درباره همه جزئیات زندگی شاعر تحقیق کرده بودم و همه چیزش را میدانستم؛ اما این وضعیت آخر زندگی شاعر، در ذهنم روشن نبود و حرکات غیرعادی و حرفزدناش با مرغها و گل و گیاه و درختهای باغچه حیاطاش در نظرم راز ناگشوده بود...
راز اشکهای کریستالی
رستم در مرداب خوان دوم
نگاه آرش روی چین و شکن موجها لرزید و در سینه یک تپه موج غرنده تاب خورد و به ماسهزار ساحل افتاد. با پسنشینی لغزان تیغههای آب، آه کشید و فکر کرد، کاش پارویی به پهنای یک دشت در دست داشت و با آن بر سر موجها میکوبید و تپههای آب را میشکست و صاف میکرد. بعد قایقاش را روی ...