نگاه ماهرخ به چهرهام توی آینه دوخته شده بود. کنارش زانو زدم. توی آینه به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: نگاه تو، مرا خلع سلاح کرده دختر. کف دستم را زیر چانهاش گذاشتم و سرش را بالا آوردم. گونههاش از شرم مثل آتش کنده اجاق، سرخ و گداخته شده بود. چاقو را از جیب کتم بیرون آوردم. برق تیغه چاقو در نور چرغ درخشید. ماهرخ هراسیده با نگاه وحشتزده به چشمهام زل زد. چند تار موی زلفاش را بریدم و گذاشتم توی جیب بغلام... قالیچههای روی تختگاه و مخدهها به خونابه آلوده شده بودند. خونابهها از لب تخت چکهچکه میریختند توی آب پاشوره و آب سرخرنگ درون پاشوره غلتان میرفت توی جویی که به سرسرا وصل بود. به تابلوی سینه دیوار نگاه کردم. سینه شکافته ماهچهره، سرخرنگ شده بود و رگههای خونابه، روی پولک آینهکوب اطاف قاب چسبیده بودند.