ول کنید اسب مرا
نگاه ماهرخ به چهرهام توی آینه دوخته شده بود. کنارش زانو زدم. توی آینه به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: نگاه تو، مرا خلع سلاح کرده دختر. کف دستم را زیر چانهاش گذاشتم و سرش را بالا آوردم. گونههاش از شرم مثل آتش کنده اجاق، سرخ و گداخته شده بود. چاقو را از جیب کتم بیرون آوردم. برق تیغه چاقو ...
خاکسپاری در گهواره
شنیده بودم دکتر نیکویی به ساحل شمال رفته تا خودش را در امواج آب دریا غرق کند. وقتی از ساحل برگشت به من گفت، نمیخواسته جسماش را غرق کند. میخواسته با آب دریا مکاشفه کند. مفهوم سخناش را نفهمیدم. چون نیکویی هیچگاه گفتههاش را توضیح نمیداد.
گفت: «اشتباه نکن. من، همین الان غرق شدهام.»
سه نفر مثل تندباد خزیدند توی کتابخانهام. به ...
آواز فواره آب و گنجشک
رستم در مرداب خوان دوم
نگاه آرش روی چین و شکن موجها لرزید و در سینه یک تپه موج غرنده تاب خورد و به ماسهزار ساحل افتاد. با پسنشینی لغزان تیغههای آب، آه کشید و فکر کرد، کاش پارویی به پهنای یک دشت در دست داشت و با آن بر سر موجها میکوبید و تپههای آب را میشکست و صاف میکرد. بعد قایقاش را روی ...
مرغی که مانند پنگوئن راه میرفت و قهقهه میزد
من درباره همه جزئیات زندگی شاعر تحقیق کرده بودم و همه چیزش را میدانستم؛ اما این وضعیت آخر زندگی شاعر، در ذهنم روشن نبود و حرکات غیرعادی و حرفزدناش با مرغها و گل و گیاه و درختهای باغچه حیاطاش در نظرم راز ناگشوده بود...